فاطمه آقاییفاطمه آقایی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

مامان فاطمه طلا

تولدت مبارک

فاطمه جون عزیزم ببخشید که برات جنش تولد نگرفتیم شرمندم گلم  ولی مامانی و امیر حسین بهت 20 تومن کادو دادن برای تولدت منم قراره برای پیراهن خوشگلی که برات خریدم برم کفش ست بخرم بعدش ببرمت اتلیه فعلا از ت عکس ندارم ایشاا...  شنبهههههههه
17 تير 1392

فاطمه طلا راه میره

فاطمه گلی مامان عزیزم امروز کفش جق جقه دار پات کردم رفتیم توی کوچه حسابی بازی کردی  کم کم داشتی می رفتی سر کوچه هر چی دستتو می گرفتم برگردی اصلا حریفت نبودم و جیغ میزدی که می خوام اون وری برم  خیلی ناز شده بودی مامانی ارزوی دیدن این روزا رو داشت که توی ناز نازی مامان بتونی توی کوچه راه بری الهی فدای اون کفشای کوچولوت برم عزیزم   ...
10 تير 1392

آش نظریییییییییییییی

فاطمه جون امروز بعد از ظهر به مناسبت نیمه یشعبان قراره اش درست کنیم گلم آخه خانومی روز نیمه یشعبان بدنیا اومدی عزیزم پارسال 15 تیر فکر نمی کردم همچین روزی رو ببینم همش فکر میکردم بعد از عمل میمیرم  الان خیلی خوشحالم و خدا رو شاکرم که امسال هستممممممم پیش تو و بابایییییییییییییییییییییییییی عاشقتم دخمللللللللللللللللللللللللللللللللللللللخوشگله ی مامانننننننننننننننننن   ...
2 تير 1392

فاطمه جونم راه میرهههههههههههههه

مامانی امروز خیلی باکزه شدیااااااااااا  تازشم یاد گرفتی قدمای بیشتری برمیدارییییییییییییی  عزیزممممممممممممممممممممممم  امروز برات لوبیا پلو درستیدم خیلی دوست داشتیااااااااااااا  تازشم امروز مامانی اومد خونمونو باهم یه لیوان بستنی و طالبی سبز باهم قاطی کردم خوردیممممممممممم خیلی کیف و طبق معمول خانومی دوست نداشتییییییی گلم وقتی با بابایی میری مغازه هرچی که رنگی باشه فورا  باانگشتو اشاره می کنیا می گی به به  من عاشق این حرف زدنتم  آقا جونم که بیچاره ظهرا برامون غذامیاره یه سر میاد تو خونه و تو رو حسابی بغل می کنه و عاشقه اینکه تو باهاش بای بای کنی   ...
1 تير 1392

دیشب رفتیم عروسی

دیشب پسر مهناز (علی ) نامزدی گرفته بودن خانومشو برده بودنـآرایشگاه کاشون ولی نمی دونم چرا ماشین گلکاری نکرده بودن مامانی هم بیزحمت فاطمه جونشو پیش بابایی گذاشتو رفت عروسی  بعد نمی دونی این زن علی چقدر خوشگل شده بود راستی زن محمد عمع مریمم اومده بود آخه عمه مریم رفته شمال و گرنه جرات نمی کرد بیاد  جات خالی مامانی اینقدر دست جیغو هوراااااااااااا کردیمممممممممممممممم  خیلی عروسی باحالی بود البته تمام عروسی محله توده ایا اینجوریه اونم طایفه ی آقا جون که دیگه یه چیزی دستی میدن فقط بزننو برقصن  بابایی بیچاره  می گفت دو بار تا ساعت 12/30  بیدار شدی و گریه کردی و دوباره خوابیدی آخه دیروز هم برده بودمت حموم و...
30 خرداد 1392

فاطمه جون راه افتاده

عزیزم چند روزیه بلند میشی و چند قدمی راه میره گلم مامانی و بابایی چه ذوقی میکنن وقتی می بینن فاطمه طلاااااااااااا راه میره عزیزم الهی قربون اون تعجب کردنت برم  مامانی وقتی دوسه قدم راه میری اینقدر خودتم ذوق می کنن که تالاپی  می افتی زمین عزیزممممممممممممممم
28 خرداد 1392

بدون عنوان

مامانی عزیزم ببین چقدر بعد زا مریضیت خوشمل شدی الهییییییییییی مامان فدات شهههههههههههه  اون لباس کفشدوزکیه رو از یکی از بچه های نی نی سای برات خریدم عزیزم حیفکه یه کم برات بزرگه عیبی نداره گلم عوضششششششششش بزرگ  تر که شدی میپوشی ...
28 خرداد 1392